محسنمحسن، تا این لحظه: 14 سال و 3 روز سن داره

نفس

از بارداری تا تولد

1390/4/12 10:24
نویسنده : مامان فاطمه
313 بازدید
اشتراک گذاری

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

به نام خالق جانها

اولین روزی که متوجه شدم به زودی یه فرشته کوچولو به جمع ما اضافه میشه پنجشنبه 2 مهر 88 بود . وقتی آزمایشم مثبت شد نمیدونستم احساس شادی دارم یا ترس. بابا مسلم هم همین احساس رو داشت.لبخند

28 آذر 88 بود که برای درمانگاه نوبت داشتم. اون روز قرار بود برای اولین بار صدای قلب عزیزترین موجودی که داشت در وجودم رشد میکرد رو بشنوم. وقتی صدای تپ تپ قلب کوچیکتو شنیدم از خوشحالی اشک تو چشام حلقه زد. حس خیلی خوبی داشتم. اینکه به غیر از قلب خودم یه قلب دیگه هم داره تو وجودم می تپه بهم احساس غرور میداد.قلبمیخواستم به بابا مسلم هم زنگ بزنم تا اون هم در این حس با من شریک بشه ولی از دکتر خجالت کشیدم.اون موقع هنوز نمیدونستم صدای قلبی که شنیدم صدای قلب پسرمه یا دخترم. فقط از خدا آرزو میکردم که سالم باشه.

احساس اولین تکان خوردنniniweblog.com

 

بود که اولین تکان خوردنهایت را احساس کردم. روز به روز این احساس بیشتر و شدیدتر میشد. از همان موقع  معلوم بود که یه دردونه شیطون در راه دارم.

یکی از مشکلاتی که موقع بارداری با اون مواجه شدم پر کار شدن تیروییدم بود که باعث شده بود حتی اون ماههای اول هم خیلی نفسم بگیره و به سختی نفس بکشم حتی در خواب. و گاهی نشسته میخوابیدم. به خاطر همین با تجویز متخصص باید قرص مصرف میکردم تا برای تو مشکلی به وجود نیاد. در ضمن دکتر از خوردن مواد ید دار مانند تخم مرغ،ماهی،نمک و ... منع کرد.

تولدOrkut Scraps - Happy Birthday

شنبه 25 اردیبهشت 89وقت برای معاینه هفتگی داشتم. وقتی رفتم در کمال ناباوری به من گفتند که وقت اون رسیده که نی نی خوشکلت به دنیا بیاد. آخه قرار بود 4 خرداد به دنیا بیای ،ولی تو کمی عجله داشتی و بعد 28 هفته و 3 روز متولد شدی. من کمی ترسیده بودم. وقتی به بابا مسلم گفتم اون هم بیشتر از من ترسید. منو بستری کردند و بابا رفت دنبال مامان بزرگ و با مامانی هم تماس گرفت که زود بیاد. ساعت 23 بود که با درد خیلی فراوان منو به اتاق عمل بردند. بعد از لحظاتی پسر خوشکلم رو دیدم که چشمهای قشنگش رو به روی دنیا باز کرده بود و با چشمای باز داشت اطراف رو نگاه میکرد. خیلی دلم میخواست بعد از ماه ها انتظار بغلت کنم ولی پرستارها تو رو بردن و من هم خواب رفتم. وقتی بیدار شدم داشتند منو به اتاق خودم می بردند.  بعد از یک ساعت تو رو آوردن و من و بابا و مامان بزرگ از دیدنت خیلی خوشحال شدیم.

تو در بیمارستان جواهری تهران ساعت 23 و 50 دقیقه به دنیا اومدی.

وزنت موقع تولد 3 کیلو و 750 گرم بود و قدت هم 51 سانتیمتر.

27 اردیبهشت ساعت 12 و 30 دقیقه از بیمارستان به خونه اومدیم و تو با اومدنت خونه ما رو گرمتر و صمیمیتر از قبل نمودی.

مامان و بابا خیلی خیلی دوستت دارند.ماچ

زیبا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس می باشد